-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذرماه سال 1391 23:46
صورت من مسطح است. نه چشم. نه دماغ. نه دهان. بی هیچ کم و کاست مسطح. بگذارید زیر آفتاب ظهرگاهی در همهمه ی اتوبوس ها و ماشین ها بپوسم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1391 02:38
نیمه شب است حالا. بخشی از کارم را امشب تمام کردم. یک چهارمش را. آن داستان کافکا را هم که نصفه خوانده بودم حالا کامل می دانم؛ در حالی که هنرمند گرسنگی غذایی پیدا نمی کرد باب میلش، ببر حتی آزادی را هم در بن دندان خود نهفته بود. همه ی زندگی مان در تنگاتنگ این شمارش معکوس می گذرد. ما مذبوحانه چنگ می زنیم به هر آن چه که...
-
House of Detention
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 22:48
بیشتر وقت ها خلوت است. دود سیگار با بخار دهان و مه در هم می آمیزد. چشم نمی توانم بردارم از آن عمارت بی پنجره ی محصور در میان آن دیوارها که عجیب شبیه دیوار بزرگ چین اند. امروز ردیفی از آدمهای زردپوش را دیدم که لخ لخ کنان و بی رمق در گوشه ای از محوطه راه می رفتند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 15:38
دیگری حضور است و فقدان. فقدانش همانقدر دلالت عاطفی دارد که حضورش. دیگری بدون فقدان یعنی ابتذال.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 07:26
از اون لابی های گنده... پنجره های بلند... آدم های کوچولو... و در این بحران زهرماری نوشیدن تنهایی... زیر این سقف زیادی بلند....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 08:58
یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و یک هو همه چیز می زند توی ذوقت. یک روز صبح، بعد از کابوس صبح گاهی.. بعد از بختک شب ... بیدار می شوی و همه چیز بدجوری میزند توی ذوقت.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 12:58
"ویلیام بنکس با نگریستن به تپه های شنی دوردست به رمزی اندیشید: .... با پیش آمدهای مختلف جوهره دوستی شان از بین رفته بود. نمی دانست تقصیر از که بود، منتها پس از مدتی تکرار جایگزین دوستی شده بود. برای تکرار بود که یکدیگر را می دیدند. اما در این محاوره گنگ با تپه های شنی تصدیق کرد که محبتش به رمزی ذره ای کم نشده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1391 11:44
اون وسط ها یه لحظه هست که هیچ چیز خارج نمی زنه. همه چیز دقیقا همون جاییه که باید. بعد یه جور خلا به وجود می آد. نه قبلی هست نه بعدی. انگار که یه حفره توی زمان باشه. سکوت و تاریکی. فقط یه لحظه است همون وسط ها. بعدها هم هر چی سعی کردم برش گردونم نشد. سال هاست.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 11:56
گفت بخوان، دوباره بخوان...گفتم خیال تو بود وقتی می نوشتم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مهرماه سال 1391 13:36
آفتاب بی رمق، آفتاب مسموم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 22:42
دلم برای یک سری از حروف الفبا تنگ می شود. ح. می گوید پوستش مرز تمام دانش هاست. می گویم پس من همان جادوگری ام که در جنگل تاریک انتظارت را می کشد (این را هم س. قبلا از قول یکی دیگر گفته بود برایم. یک کله گنده ای) می زند زیر خنده. دلم برای نون هم تنگ شده است که بشینیم روی سکوهای بلند پاهایمان را در هوا تاب بدهیم. که از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 23:47
سین می گوید درست پیش از فاجعه خاموشی همه جا را خواهد گرفت. حتی بوسه های تو هم چیزی از تلخی این روزها کم نمی کند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 13:50
برادر از میدان قدیمی زیبایی می گوید که کارناوالی رقصان و پایکوبان از آن جا می گذرد. از معماری گوتیک ساختمان های قرون وسطایی. از خانه کوچکش در میانه جنگل و هوا که عجیب تمیز است؛ و من ناگهان غمگین می شوم. غمی درست زیر سینه ام.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 22:07
نیمرخش رو به من، سر جایش بی حرکت نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود و سیگار پشت سیگار می گیراند. انگار که او پدر روحانی باشد و من مومنی سرگردان. گفتم من تا این لحظه گناهان زیادی مرتکب شده ام. گفتم لحظه ای نیست که احساس گناه نکنم. هیچ نگفت. گل های داوودی هم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 20:52
رستگار شدم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 15:04
تو آمده ای. کج و کوله تر از همیشه. سیه چرده. شیشه عینکت شکسته. تی شرت سورمه ای ات را پوشیده ای. راه می افتیم توی خیابان ها. نصف شب هم هست. سگ پر نمی زند. همینطور که کنار هم راه می رویم پشت دست هایمان می خورد به هم. بعد انگشت هایمان. ماشین ها تک و توک رد می شوند. می گویم امشب قرار است یکی از همین ماشین ها ما را زیر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 22:58
تو خیالم تصور می کنم با یه گروه جز خیلی خفن داریم تو یه سالن تاریک ساز می زنیم. سن کوچیکه و با یه نور زرد کم سو روشن شده. ما نوازنده ها نزدیک هم نشستیم. گاهی زیر چشمی نگاه می کنیم به هم و همینطور که ساز می زنیم، سر تکون می دیم و لبخند می زنیم. من عود می زنم. خیلی هم کارم درسته. موهام رو کوتاه کردم. عینک هم ندارم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مردادماه سال 1391 18:14
گفتم این سال ها که گذشت هیچ خوب نبود. گفتم این سال ها که گذشت من هیچ وقت خوب نبودم. گفت ولی عملا هیچ اتفاقی نمی افتد. هر روز باز همان کارها را می کنی. هیچ نگفتم. آن سال ها که گذشت هیچ خوب نبود. نمی توانستم دیگر آن طور... نمی توانم دیگر آن طور... ولی هیج اتفاقی نیفتاد هر روز از خواب بیدار شدم و همان کارها را کردم...
-
اتاقی از آن من
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 23:59
هیچ خاطره ای ندارم از آن جا... اما روزهایم را پر می کند با سایه های لرزان درختانش روی آن دیوار بلند سفید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 00:59
هر لحظه انگار می خواهید خودتان را پرتاب کنید روی ایده آل... عین فیل خودتان را پرت کنید... اما خوب آن ایده آل هم که فکر و خیالش را می کنید، تصویر است و تصویر هم که می دانید از آن شما نیست... با خودم نیستم فقط... با خیلی هام... با همه ام... با همه این هزار تا آدمی که بی شمار نیستیم هر چقدر خودمون رو جرواجر کنیم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 23:23
وقتی هوای نوشتن در سر دارم... وقتی مغزم می جوشد دقایق کوتاهی در روز... وقتی تنها... وقتی تنها...
-
snapshot
جمعه 16 تیرماه سال 1391 22:57
بی خود کسی رو محکوم نکن... بی خود کولی بازی درنیار... آروم بگیر بشین سر جات... سعی کن آدم بزرگواری باشی.... سلیطه بازی درنیاری... کجکی بشین روی صندلی... دست هات رو آروم بذار روی هم و خیلی نامحسوس رو به دوربین لبخند بزن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 23:45
مریضی از همه سوراخ های بدنم داره می زنه بیرون...
-
غل غل...
شنبه 10 تیرماه سال 1391 22:11
به این خودشناسی رسیده ام که بیمارم و این بیماری خودم را ناشی از تضاد که نه شاید تناقض میان خود اندیشنده و خود فاعلم میدانم. حال این خود فاعل میتواند بالقوه باشد (که میل است) یا بالفعل (که خوب همان عمل است) و نیز می دانم چیزی که این چرخه را به حرکت درمی آورد سرکوب است از هر نوع آن. تا بوده فلاسفه درگیر پیوند جسم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1391 20:30
احتیاج به فاصله دارم... از خودم و این فضایی که در آن به دام افتاده ام. کلمات را پیدا نمی کنم... پر از خشم ام ... از این خشم در خشم ام... می خواهم سوژه ای باشم به استحکام یک بارو، دریغ از این که نمی توان سوژه شد، انسان سوژه هست و چه به بدبخت هم... از تسکین بیزارم، از فرار... و هیچ راهی هم نیست جز زیستن لحظه ی نکبت بار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1391 10:44
بیگانه ام با خودِ این روزها... آن قدر غریب است که فکر می کنم این جسم دیگر خانه من نیست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 12:19
هرکسی در هر چنگه ابر دوستی داشت هم از آن روست که جهان در جوار دوستان آکنده از هول و پلشت...هرکسی در هر چنگه ابر دوستی داشت هم از آن روست که جهان در جوار دوستان آکنده از هول و پلشت...هرکسی در هر چنگه ابر دوستی داشت هم از آن روست که جهان در جوار دوستان آکنده از هول و پلشت...هرکسی در هر چنگه ابر دوستی داشت هم از آن روست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 00:03
روزهای عشق های نصفه و نیمه است و کوفت های زهرماری. باز خیال می کنم که حرف می زنیم و می گوییم نه. می گوییم این بار هم نه. می گوییم این بار هم توبه. بعد رفیق وار می کوبیم پشت هم که هی فلانی یک سال دیگر هم گذشت و ما هنوز اندر خم همان کوچه مانده ایم. این را البته هر کدام پیش خود می گوییم و به روی هم لبخند می زنیم که بله،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 16:21
گفتم خوب حالا اسمت چیه؟ گفت هایکو. با یه مشت نره خر اومده بود نشسته بود کنارمون. گفت اون یکی هم اسمش آرارته. گفتم می دونی اسمت اسم یه جور شعر ژاپنی یه؟ گفت آره، رفتم تو اینترنت سرچ کردم. این وسطا اون یارو آرارت هم هی داد می زد یاخشی! یاخشی! و گیلاسش رو می کوبند به گیلاس های ما. گفتم اما اسمت خیلی قشنگه. آرارات بازوش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 01:39
یه وقتی بود که روی اون تخت با نرده های سفید افتاده بودم و همینجور صدای نعش کش بود که از خیابون می اومد و من دلتنگ هیچ کس نبودم... لابد چشم و دماغ و دهنم نداشتم. درست یادم نیست که... یه میز کوچیکی بود و دو تا صندلی لهستانی پوسیده و یه زیرسیگاری کثیف. آفتاب هم تیز از پنجره می زد تو. تخت بغلی هم جیر جیر می کرد گاهی که...