هیولایی در من بیدار شده است که رام نمی شود. هیولایی که هر روز تکه ای از بدنم را به دندان می کشد. و چقدر مغز لزجم را دوست دارد. هر روز صبح زبان می کشد بر مغزم با آن زبان زبرش. هیولای مرگ، ترس، به اوج نرسیدن، هیولای ندانم کار و بی دست و پا.















این جا می نویسم که یادم بماند: رها کردم، چون نفسم بند آمده بود.

رها کردم، چون راه گلویم بسته بود. و درست در آستانه خفگی بود که تصمیم گرفتم رها کنم.

یادت بماند.

یادت بماند.

یادم...