به خودم می گویم چقدر موجود بی امنیتی هستم و نزدیک است بزنم زیر گریه. دیگریِ عاقلم اما می گوید نه، تو دنیا را فتح خواهی کرد، کرده ای، همین امشب حتی. آن دیگریِ سر در ابرهایم می گوید بوسه ی بی پایان می خواهد اما نمی داند از لبان چه کسی، آغوش می خواهد اما یادش نمی آید آغوش که... به خودم می گویم سیرم از همه کس و یادم نمی آید از چه کسی... ناگهان همه مان، من و دیگری عاقل و دیگری سر در ابرم، در لحظه ای به جا احساس می کنیم هیچ چیز آنقدر ها هم که فکر می کنیم بد نیست و حتی خوب است. با ثبات است. بله فقط در لحظه ای به جا. تنها لحظه ای پیش از لغزیدن...








نظرات 1 + ارسال نظر
painkiller چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ

آخ آخ
چه‌قد خوب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد